اشعار محمدعلی مجاهدی

  • متولد:

امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز / محمدعلی مجاهدی

 
چشم تو به عیب است خطاپوشش کن
خشم تو چو آتش است خاموشش کن

گر کار تو زشت است مبر از یادش 
گر کار تو نیکوست فراموشش کن

::

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد
 
گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد
 
بگذشت از کنار من آن سان که بوی گل
دامن کشان ز ساحت گلزار بگذرد
 
در باغ گل نمی نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد
 
غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد!
 
دردا که بی فروغ دل آرای روی دوست
هر روزِ ما به رنگ شب تار بگذرد
 
سرشار از تجلّی یارند لحظه ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد
 
ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟
 
در طور دل به نور تجلّی نوشته اند:
زین جلوه زار کوکبه ی یار بگذرد
 
این جا کسی به فیض تماشا نمی رسد
تا خود چه ها به طالب دیدار بگذرد!
 
گر در ولای آل علی صرف می شود
از خیر عمر بگذر و بگذار بگذرد
 
ای کاش این دو روزه ی باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمه ی اطهار بگذرد
 
امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیش تر که کار وی از کار بگذر
 
8 0

عید ما دل شدگان لحظه دیدار شماست / محمدعلی مجاهدی

مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد
این غزل شیوه تحلیل خودش را دارد

عشق، متنی است که پرحاشیه تر از او نیست
گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد

عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت
عشق ما و تو که تفصیل خودش را دارد

شب دریاچه اگر بستر آرامش قوست
برکه هم فوج حواصیل خودش را دارد

راه مطرح شدن و شهره شدن بسیار است
هرکسی شیوه  ی تحمیل خودش را دارد

نفس ما سایه صفت، هم‌ره ما خواهد بود
مثل هابیل که قابیل خودش را دارد

آن چراغی که به خانه ست روا، روشن کن
مسجد شهر که قندیل خودش را دارد

هر دم آهنگ دگر می‌زند، انجیل و زبور
مصحف ماست که ترتیل خودش را دارد

ساحت وحی ز جولان‌گه ما بیرون است
ای بسا آیه که تأویل خودش را دارد

شعر، این گستره  ی عرشی رازآلوده
آسمانی ست که جبریل خودش را دارد

عالمی گو، سپه ابرهه باشد، غم نیست
کعبه سجیل و ابابیل خودش را دارد

عید ما دلشدگان لحظه ی دیدار شماست
سال ما، ساعت تحویل خودش را دارد

347 0 5

بس قافله ی غرقه به خون در راه است / محمدعلی مجاهدی

کرمان شهدای فحل و نامی دارد
جمعی که خدای شان گرامی دارد

بس قافله ی غرقه به خون در راه است
راه شهدا مگر تمامی دارد؟

536 0 5

عید ما دلشدگان لحظه ی دیدار شماست / محمدعلی مجاهدی

مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد
این غزل شیوه تحلیل خودش را دارد

عشق، متنی است که پرحاشیه تر از او نیست
گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد

عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت
عشق ما و تو که تفصیل خودش را دارد

شب دریاچه اگر بستر آرامش قوست
برکه هم فوج حواصیل خودش را دارد

راه مطرح شدن و شهره شدن بسیار است
هرکسی شیوه  ی تحمیل خودش را دارد

نفس ما سایه صفت، هم‌ره ما خواهد بود
مثل هابیل که قابیل خودش را دارد

آن چراغی که به خانه ست روا، روشن کن
مسجد شهر که قندیل خودش را دارد

هر دم آهنگ دگر می‌زند، انجیل و زبور
مصحف ماست که ترتیل خودش را دارد

ساحت وحی ز جولان‌گه ما بیرون است
ای بسا آیه که تأویل خودش را دارد

شعر، این گستره  ی عرشی رازآلوده
آسمانی ست که جبریل خودش را دارد

عالمی گو، سپه ابرهه باشد، غم نیست
کعبه سجیل و ابابیل خودش را دارد

عید ما دلشدگان لحظه ی دیدار شماست
سال ما، ساعت تحویل خودش را دارد

774 1 3

چنگ دل آهنگ دلکش می زند... / محمدعلی مجاهدی


چنگ دل آهنگ دلکش می‌زند
ناله ی عشق است و آتش می‌زند

قصه ی دل، دلکش است و خواندنی است
تا ابد این عشق و این دل ماندنی است

مرکز درد است و کانون شرار
شعله ساز و شعله‌سوز و شعله‌ کار

خفته یک صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او

ناله را گه زیر و گه بم می‌کند
خرمنی آتش فراهم می‌کند

در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست
همچو نی در بند بندش ناله‌هاست

با خیال لاله‌ها صحرا نورد
راه می‌پوید ولی با پای درد

می‌رود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون ست، چون؟

گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟!

گفت: آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلی‌ها نصیب

گفت: با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود:

تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پرورده ست در این مکتبم

تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامن‌گیر تو

از خدا در تو «مظاهر» دیده‌ام
من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام

گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟
تو حبیب عالمی، من نیستم!

عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی

رخصتش داد آن حبیب عالمین
سرور سرخیل مظلومان، حسین (ع)

کرد آن سر حلقه ی اهل یقین
دست غیرت را برون از آستین

دید محشر را چو در بالای خون
زورق خود راند در دریای خون

در تنش یک باغ خون گل کرده بود
در بهار او، جنون گل کرده بود

13048 7 4.07

چشمت مزاحمی است که گاهی مُراحم است / محمدعلی مجاهدی

چشمت مزاحمی ست که گاهی مُراحم است
خشمت، وجود خارجی این ملجم است
 
زلف تو مؤمن است و یا از دیار کفر
یا زاده ی ختاست؟ خداوند عالم است
 
گفتی که: شعر چشم مرا آذری بخوان
این قند پارسی ست، چه جای مترجم است
 
دل را مخوان به حلقه ی اصحاب اعتکاف
کاین دلشده به حلقه ی زلف تو مُحرِم است
 
بر سردرِ بنای شهادت نوشته اند:
هر مَحرمی که خال تو را خواست مجرم است
 
در کار ما جفا مبر از حد که گفته اند:
قدری وفا برای دل خسته لازم است
 
در نامه ات، گناه فراوان نوشته اند
عاشق کشی، فقط یکی از آن جرائم است
 
گاهی که خنده می کنی از راه لطف نیست
از باب صاف کردن ردّ مظالم است
 
جایی که سیر آینه هایت جمالی اند
ما را چه احتیاج به سِیر عوالم است؟
 
امشب بیا سراغ عزاداری دلم
یک دسته اشک، سینه زن این مراسم است
1366 0 5

نسبتشان می رسد به هند جگرخوار / محمدعلی مجاهدی

باور ما ریشه در مباهله دارد
وین سند شیعه پنج منگله دارد

در شب مظلم طلایه دار ظهور است
شیعه که از نور وحی مشعله دارد

می رسد این کاروان به منزل مقصود
تا چو پیمبر امیر قافله دارد

نفس نفیس پیمبر است به قرآن 
نام علی حکم باء بسمله دارد

خلقت ناموس کردگار چو زهرا
بانوی صدیقه ای مجلله دارد

قدر حسین و حسن که زینت عرشند
مثل نمازی بوَد که نافله دارد

منزلت پنج تن به قدرشناسد 
آن که خبر از حدیث منزله دارد

خفته ی بی درد را مگو هله برخیز
مرده چه سود از هلا و از هله دارد

مذهب این بندیان لات و هبل، آه
تا به حقیقت چه قدر فاصله دارد

داعش وحشی که خانه زاد سعودی ست
از گله ی خود چنان عبث گله دارد

نسبتشان می رسد به هند جگرخوار
ایل و تباری که شمر و حرمله دارد

عترت پیغمبرند تالی قرآن
باور ما ریشه در مباهله دارد

1672 0 5

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست... / محمدعلی مجاهدی


می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست

یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست

در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست

در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟

هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست

از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
4379 1 4

قصه را تازیانه می داند... / محمدعلی مجاهدی


به دعا دست خود که برمی ‏داشت
بذر آمین در آسمان می ‏کاشت

به تماشا، ملک نمازش را
نردبانی ز نور می ‏پنداشت

چه نمازی؟ که تا به قبه‏ ی عرش
برد او را و نردبان برداشت

پرچم دین ز بام کعبه گرفت
برد و بر بام آسمان افراشت

بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس می ‏انگاشت

خصم بیدادگر ز جور و ستم
هیچ در حق او فرونگذاشت

تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟!

قصه را تازیانه می ‏داند
در و دیوار خانه می ‏داند

دشمن از حد فزون جفا پیشه است
چه کند بعد از این؟ در اندیشه است

نسل در نسل او حرامی بود
خصم بدخواه تو پدر پیشه است!

ریشه ‏اش را ز بیخ می‏ کندم
چه کنم؟ دشمن تو بی ریشه است!

به گمانش که جنگل مولاست
غافل از اینکه شیر در بیشه است

یک طرف نور و یک طرف ظلمت
یک طرف سنگ و یک طرف شیشه است

دل گل خون ز دست گلچین است
وانچه بر ریشه می‏ خورد، تیشه است!

قصه را تازیانه می ‏داند
در و دیوار خانه می ‏داند

سخن از درد و صحبت از آه است
قصه ‏ی درد او چه جانکاه است!

راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است

در محیطی که موج گوهر نیست
گر خزف جلوه کرد، دلخواه است!

عمر دل کاش ادامه‏ ای می ‏داشت
ورنه این قبض و بسط گه گاه است

در مسیری که عشق می ‏تازد
تا به مقصود، یک قدم راه است

در بهاران، خزان این گل بود
عمر گلها همیشه کوتاه است

با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیر الله است

هر کس آمد، به نیمه‏ ی ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است

آنکه در گوش جان او مانده است
ناله‏ های دل علی، چاه است

اینکه بر لب رسیده، جان علی است
دل گمان می ‏کند هنوز، آه است!

خون شد، از سینه ‏ی تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است

آنکه بعد از کبودی رخ تو
با خسوف آشتی کند، ماه است

قصه را تازیانه می ‏داند
در و دیوار خانه می ‏داند

ساز غم گر ترانه ‏ای می ‏داشت
آتش دل، زبانه ‏ای می‏ داشت

چون زبان دل آتش افشان بود
کوه غم گر دهانه ‏ای می داشت

کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه ‏ای می ‏داشت

یا علی! با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانه‏ ای می‏ داشت

با تو عمری هم آشیان می ‏شد
حق اگر آشیانه ‏ای می ‏داشت

آستان تو بود یا زهرا
گر ادب، آستانه‏ ای می‏ داشت

در زمان تو زندگی می ‏کرد
گر صداقت، زمانه ‏ای می ‏داشت

گر مزار تو بی ‏نشانه نبود
بی نشانی نشانه ‏ای می ‏داشت

گر که میزان حق زبان تو بود
این ترازو زبانه ‏ای می ‏داشت

سینه‏ ی خونفشان فاطمه بود
گر گل خون، خزانه ‏ای می ‏داشت

گر نمی ‏سوخت گلشن توحید
گلبن او، جوانه ‏ای می ‏داشت

قصه‏ ی زندگانی او بود
گر حقیقت، فسانه ‏ای می داشت

شب اگر داشت دیده، در غم او
گریه‏ های شبانه‏ ای می ‏داشت

گر غمش بحر بیکرانه نبود
غم ما هم کرانه ‏ای می ‏داشت

بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانه ‏ای می ‏داشت

به سر و روی دشمنش می ‏زد
شرم اگر، تازیانه‏ ای می ‏داشت
 
شانه می ‏کرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه‏ ای می ‏داشت

قصه را تازیانه می ‏داند
در و دیوار خانه می ‏داند

آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید

دشمن دل سیه، به رنگ کبود
نقش بی مهری زمانه کشید!

آتش خشم خانمانسوزش
پای صد شعله را به خانه کشید

همچو شمعی که بی‏ امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید

در میانش گرفت شعله‏ ی کین
پای حق را چو در میانه کشید

دل او در میان آتش و خون
پر به سوی هم آشیانه کشید

سوخت بال کبوتران حرم
کار این شعله‏ ها به لانه کشید!

دامن گل که سوخت از آتش
شعله سر از دل جوانه کشید!

سینه‏ اش مخزن گل خون شد
به کجا کار این خزانه کشید؟!

قامتش حالت کمانی یافت
بسک ه بار محن به شانه کشید

سبحه، مشق سرشک او می ‏کرد
بسکه نقش هزار دانه کشید!

بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پرده‏ ی فسانه کشید

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می ‏داند

گل خزان شد، صفای او مانده‏ ست
رنگ و بوی وفای او مانده‏ ست

رفت زهرا، ولی به گوش علی
ناله‏ ی ای خدای او مانده‏ ست!

در دل او که بیت الاحزانست
ناله ‏ی وای وای او مانده‏ ست

یا علی گفت و گفت تا جان داد
این خدایی ندای او مانده ست

بر لب او که خاتم وحی‏ ست
نقش یا مرتضای او مانده‏ ست

زیر این نه رواق گنبد چرخ
ناله‏ ی او، صدای او، مانده ‏ست

رفت و، زیر زبان لیل و نهار
مزه‏ های دعای او مانده ست

گرچه دستش ز دست رفته ولی
کف مشکل گشای او مانده‏ ست

دل خبر می ‏دهد به ناله از او
گرچه در مبتدای او مانده‏ ست!

در دل ما که کربلای غم‏ ست
نینوایی نوای او مانده ‏ست

که قدم می‏ نهد به خانه‏ ی دل
در دلم جای پای او مانده‏ ست!

نیمه جانی علی به لب دارد
چه کند؟ این برای او مانده‏ ست!

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‏ داند

تا عقیق ست و تا یمن باقی است
رگه‏ هایی ز خون من باقی است!

شهر من تا مدینه‏ ی عشق است
هم اویس ست و هم قرن باقی است

خون من، این زلال جاری سرخ
در دل لعل، موج زن باقی است

ماند زینب، اگر که زهرا رفت
بچه شیری ز شیرزن باقی است

گرچه آهسته چون نسیم گذشت
جای پایش در این چمن باقی است!

تا که نمرود هست، آزر هست
تا تبر هست، بت ‏شکن باقی است

تا سر کفر و شرک می‏ جنبد
ذوالفقارست و بوالحسن باقی است

در دل شعله سوخت پروانه
گریه‏ ی شمع انجمن باقی است!

سوخت شمع و، به جاست فانوسش
از علی نقش پیرهن باقی است!

بر رخ آن فرشته‏ ی معصوم
اثر دست اهرمن باقی است!

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می ‏داند

رفتی و  زینب تو می ماند
خط تو، مکتب تو می ‏ماند

بر کف زینب، این زبان علی
رشته ‏ی مطلب تو می ‏ماند

تا حسینی و کربلایی هست
زین اَب، زینب تو می ‏ماند

از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو می ‏ماند

تا ابد در صوامع ملکوت
ناله‏ ی یا رب تو می ‏ماند
 
هم نماز نشسته ‏ی تو به روز
هم نماز شب تو می ‏ماند

منصب تو، حکومت دلهاست
بهر تو، منصب تو می ‏ماند

در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو می ‏ماند

خون تو پشتوانه‏ ی دین ‏ست
تا ابد مذهب تو می‏ ماند

دل تو می ‏طپد به سینه هنوز
شور تاب و تب تو می‏ ماند

قصه را تازیانه می ‏داند
در و دیوار خانه می ‏داند

بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر می ‏کشد ز جان علی

بی تو ای قهرمان قصه‏ ی عشق
ناتمام است داستان علی

عیسی ار چار پله بالا رفت
دم آخر، ز نردبان علی

در عروج تو از ادب می‏ سود
سر به پای تو، آسمان علی!

خطبه‏ ی ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خونفشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی!

که ز قهر تو ماسوا سوزد
صبر کن صبر، مهربان علی!

ذوالفقار برهنه ‏ی سخنش
کرد کاری به دشمنان علی

که دگر تا ابد بزنهارند
از دم تیغ جانستان علی

با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی!

بعد او، خصم دون که می ‏پنداشت
به سه نان می ‏خرد سنان علی

بود غافل که چون به سر آید
دوره ‏ی صبر و امتحان علی

دشمنان را امان نخواهد داد
لحظه ‏ای تیغ بی امان علی

زینب! ای خطبه‏ ی حماسی عشق
ای به کام علی، زبان علی

باش کز خطبه ‏ات زبانه کشد
آتش خفته در بیان علی

دیدم انصاف را به کوچه ‏ی عشق
سر نهاده بر آستان علی

نسب خویش را جوانمردی
می‏ رساند به دودمان علی

عشق، چون من ارادتی دارد
به علی و به خاندان علی

رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی

خرمن او اگر در آتش سوخت
رفت بر باد خان و مان علی

بازمانده‏ ست سفره‏ ی دل او
غم و دردست، میهمان علی!

راز دل را به چاه می ‏گوید
رفته از دست، همزبان علی

آن شراری که سوخت زهرا را
سوخت تا مغز استخوان علی

قصه را تازیانه می ‏داند

 

در و دیوار خانه می ‏داند

 

 

6082 0 4.65

کنار پیکر خود التهاب را حس کرد / محمدعلی مجاهدی


کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعله ورِ آفتاب را حس کرد

هنوز نبضِ نگاهش سرِ تپیدن داشت
که گرمیِ نفسِ هم رکاب را حس کرد

و پیش از آن که بگوید: برادرم دریاب
حضور فاطمه را، بوتراب را، حس کرد

نگاه ملتمس او خیال پرسش داشت
که در تبسّم زهرا جواب را حس کرد

عطش سراغ وی آمد ولی نگفت انگار
صدای گریه ی بانوی آب را حس کرد

لبان زخمیِ فرق سرش دوباره شکفت
چه خوب زخم گلوی رباب را حس کرد

به عمقِ آبی چشمان او کسی پی برد
که در تلاطم دریا سراب را حس کرد

کدام داغ به جان امام ِ عشق نشست
که با تمام وجود التهاب را حس کرد

همین که ماه به یاد دو دستِ او افتاد
قلم قلم شدنِ آفتاب را حس کرد

و شیهه ای و سواری که می شود از دور
خروشِ شعله ورِ انقلاب را حس کرد

 

2224 0 5

آتشین دمان رفتند،سرفشان و پاکوبان / محمدعلی مجاهدی

وای من که می روید دشنه دشنه خار اینجا
مثل این که می گیرند، ماتم بهار اینجا
 
جای جای این وادی، از سراب سیراب است
ریشه ریشه می سوزند، بوته های خار اینجا
 
در جهان بی دردی، از پی چه می گردی؟
وا نمی شود ای دل،عقده ای ز کار اینجا
 
ناله ای، خروشی نیست، آه شعله جوشی نیست
ما دلی نمی بینیم، گرم و شعله بار اینجا
 
از من و تو می گیرد فرصت تماشا را
بیعتی که آیینه بسته با غبار اینجا
 
آتشین دمان رفتند سرفشان و پاکوبان
بعد از این نمی رقصند با طناب دار اینجا
 
شور سر به داری نیست، شوق پایداری نیست
تا به کی ز دلتنگی، می کشی هوار اینجا؟
 
التهاب داغی کو؟ لاله ای، چراغی کو؟
تا تو را به رقص آرد عشقِ شعله کار اینجا
 
ترتب شهیدان را غرق لاله کن، یعنی:
پاره ی دلی بگذار روی هر مزار اینجا
 
کورسوی نوری نیست،روشنای طوری نیست
ای کلیم من برخیز! مژده ای بیار اینجا
 
ای زلال روحانی! چشمه چشمه جاری شو
وِی شکوه بارانی نم نمی ببار اینجا
2189 0 4

آیینه می شویم که دیدارمان کنند / محمدعلی مجاهدی

آیینه می شویم که دیدارمان کنند
از جلوه ی مکاشفه سرشارمان کنند
 
ای کاش اگر به بهت تماشا نمی رسیم
مهمان ته پیاله ی دیدارمان کنند
 
در انتظار دیدن خورشید مانده ایم
تا کی به دام جذبه گرفتارمان کنند
 
از چشمه ی تجلّی این جلوه زارها
یک جرعه کاش سهم شب تارمان کنند
 
در جاری زلال تر از زمزم پگاه
ای کاش مثل زمزمه، تکرارمان کنند
 
پیداست از پریدن پلک ستاره ها
هنگامِ آن رسیده که بیدارمان کنند
 
ای کاش در ادامه ی این راه ناگزیر
در انتخاب واقعه، ناچارمان کنند
 
باید عبور کرد از این سنگلاخ ها
تا در مسیر حادثه هموارمان کنند
 
روزی که مثل فطرت سبز بهاره ها
از برگ های زرد، سبکبارمان کنند:
 
از راست قامتی به همین قدر قانعیم
چیزی اگر شبیه سپیدارمان کنند
1852 0 3

نفس کافر کیش من گبر است، نصرانیش کن / محمدعلی مجاهدی

آبی چشمان من ابری ست، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام، طوفانیش کن
 
عشق من! بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن
 
خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن
 
طبع من خفته ست در فصلی که فصل رویش است
خوب من! بیدار از خواب زمستانیش کن
 
در دلم شور دو بیتی های «بابا» مانده است
با قلندر مشربی، مشتاق عریانیش کن
 
تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله است
نفس کافر کیش من گبر است، نصرانیش کن
 
تا خدایی یک قدم مانده است، ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل، قربانیش کن
 
گر چه در سودای سامانی سر پروانه نیست
قطره تا دریا شود «عمّان سامانیش» کن
2589 0 4.6

این جا که من به شوق تماشا نشسته ام... / محمدعلی مجاهدی

چشمم همیشه شاهد سیر جمالی است
موج نگاه آینه هایم زلالی است
 
در سبزه ی فضای مه آلود چشم او
چیزی شبیه آب و هوای شمالی است
 
طبع غزل به لطف غزالان شکفتنی است
گیرم که این مخالف طبع «غزالی» است
 
یارب! دلی اسیر غم بی غمی مباد
ما را اگر غمی بُوَد، از بی ملالی است
 
حتّی نصیب بال و پر جبرئیل نیست
سیری که در عوالم بی دست و بالی است
 
این جا که من به شوق تماشا نشسته ام
جنس تمام آینه هایش سفالی است
 
این باغ مرده، وقف قفس های آهنی است
این جا همیشه زمزمه ی خشکسالی است
 
دور از تو ای غزال غزل آفرین من
این جا چه قدر جای گل و سبزه، خالی است
4559 0 4.56

آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد / محمدعلی مجاهدی

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد
 
گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد
 
بگذشت از کنار من آن سان که بوی گل
دامن کشان ز ساحت گلزار بگذرد
 
در باغ گل نمی نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد
 
گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد!
 
غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد!
 
دردا که بی فروغ دل آرای روی دوست
هر روزِ ما به رنگ شب تار بگذرد
 
سرشار از تجلّی یارند لحظه ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد
 
ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟
 
در طور دل به نور تجلّی نوشته اند:
زین جلوه زار کوکبه ی یار بگذرد
 
این جا کسی به فیض تماشا نمی رسد
تا خود چه ها به طالب دیدار بگذرد!
 
گر در ولای آل علی صرف می شود
از خیر عمر بگذر و بگذار بگذرد
 
ای کاش این دو روزه ی باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمه ی اطهار بگذرد
 
امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیش تر که کار وی از کار بگذرد
3343 0 3.11

که زمانِ زمانه ساختن است / محمدعلی مجاهدی

هنر دل ترانه ساختن است
غزل عاشقانه ساختن است
 
امشب ای غم بیا بهانه مگیر
دل من گرم خانه ساختن است
 
چشم خاکستر دلم روشن!
شعله گرم زبانه ساختن است
 
نوبت رجعت پرستوهاست
چلچله گرم لانه ساختن است
 
ای پرستو! به باغ گل برگرد
موسم آشیانه ساختن است
 
بیش از این با غم زمانه مساز
که زمانِ زمانه ساختن است
1673 0 3.8

حیف است ز یوسف که پسر داشته باشد / محمدعلی مجاهدی

چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد
 
یک دم نشود آینه از روی تو غافل
ترسم که به حُسن تو نظر داشته باشد
 
از زلف سیاه تو امید فرجی نیست
این شب که شنیده ست سحر داشته باشد؟
 
آفاق جهان در نظرش وادی طور است
رندی که دل از غیر تو برداشته باشد
 
من بنده ی آن دل که در این قحط محبّت
نالد به طریقی که اثر داشته باشد
 
بر پرده ی نی ناله ی عشّاق نوشته ست:
آن ناله بلند است که پر داشته باشد
 
دامان دلی گیر که چون لاله به هر دور
جامی به کف از خون جگر داشته باشد
 
تا منزل خورشید فقط یک مژه راه است
گر شبنم ما شوق سفر داشته باشد
 
بگذار به یکتایی خود شهره بماند
حیف است ز یوسف که پسر داشته باشد
 
جز خون جگر روزیِ روز و شب او نیست
این عاقبتِ هر که هنر داشته باشد
 
ز آلودگی ما عجبی نیست که دریا
تر دامنی از دامن تر داشته باشد
4960 1 4.2

شهرت عاشقی ها، جهانی ست / محمدعلی مجاهدی

با بهارم شکوه خزانی ست
زرد و نارنجی و ارغوانی ست
 
رنگ گل های باغم بنفش است
عطر و بویم ولی زعفرانی ست
 
آسمان دلم صافِ صاف است
آبی ام، آبی آسمانی ست
 
زمزم اشک من دجله آغوش
شروه هایم ولی جمکرانی ست
 
صوفی شعر من دف گرفته ست
دامن افشان به رقص معانی ست
 
مولوی وار گرم سماعم
شمس من گرم پرتوفشانی ست
 
طور من ریشه در خاک دارد
راز موسایی ام در شبانی ست
 
پایه ی عشق را درنیابد
پله ی عقل ما نردبانی ست
 
عشق یک اتّفاق بزرگ است
بارش این بلا ناگهانی ست
 
هر که بینی مرا می شناسد
شهرت عاشقی ها، جهانی ست
 
می زنم پل به افلاک از خاک
سیر من، سیر رنگین کمانی ست
 
مات احساس زاینده رودم
تیره ی شعر من اصفهانی ست
 
باده ی شعر من شعله کار است
شعله زادی که دارم مغانی ست
 
طبع من سرکشی می کند باز
این نشان غرور جوانی ست!
 
حرف ناگفته را می توان گفت
با زبانی که در بی زبانی ست
 
نقش ارژنگ مانی که ماناست
خوش تر از دفتر شعر ما نیست
1497 0 5

ما نیز می رسیم به دنبال قطره ها / محمدعلی مجاهدی

از هر طرف گره زده خود را به نقطه چین
بی نقطه ای، که برده مرا تا به نقطه چین
 
حیرت، گشوده بال و به همراه می برد
آیینه را ز شهر تماشا به نقطه چین
 
ای خضر ره شناس! مدد کن که می رسد
این جاده ها سپیده ی فردا به نقطه چین
 
ایمان و کفر، هر دو به یک نقطه می رسند
باز است راه باور و حاشا، به نقطه چین
 
در انتهای راهم و، آغاز می شود
از هر طرف ادامه ی مولا به نقطه چین
 
هر قدر می رویم به جایی نمی رسیم
باید سپرد فاصله ها را به نقطه چین
 
در نام تو، نهفته چه رازی؟ که می برد
ما را به سیر عالم بالا -به نقطه چین
 
بی انتهاترینی و هرگز نمی رسیم
در امتداد راه تو الاّ به نقطه چین
 
ما نیز می رسیم به دنبال قطره ها
یک روز در ادامه ی دریا به نقطه چین
1493 0 5

آن قدَر مستم که راه خانه را گم کرده ام / محمدعلی مجاهدی

امشب از مستی ره میخانه را گم کرده ام
آن قدر مستم که راه خانه را گم کرده ام
 
در طواف کعبه می جویم خدا را ای دریغ
در میان خانه، صاحبخانه را گم کرده ام
 
دست و پای خویش را گم کرده ام از شوق دوست
در کنار یارم و جانانه را گم کرده ام
 
خال او گم شد میان خرمن گیسوی او
دام را می بینم اما دانه را گم کرده ام
 
گفت: از زلف پریشانم چه می خواهی؟ بگو
گفتمش این جا دل دیوانه را گم کرده ام
 
شمع را گفتم که: این سان سوختن از بهر چیست؟
گفت: می سوزم چرا «پروانه» را گم کرده ام!
6757 0 4.32

رنجی که تار می کشد از زخم زخمه ها / محمدعلی مجاهدی

حالی که شادمانه به من دست می دهد
امروز بی بهانه به من دست می دهد
 
چیزی شبیه زمزمه ی چشمه سارهاست
شوری که از ترانه به من دست می دهد
 
از جست و خیز قاصدک، این قاصد بهار
احساس یک جوانه به من دست می دهد
 
این لذّتی که می برم از خنده های صبح
از گریه ی شبانه به من دست می دهد
 
حسّی غریب، وقت تماشای یک غروب
از دور غمگنانه به من دست می دهد
 
رنجی که تار می کشد از زخم زخمه ها
از مردم زمانه به من دست می دهد
 
وقتی که در فضای حرم سِیر می کنم
شوقی کبوترانه به من دست می دهد
 
در طوف آخر است که احساس می کنم
او از شکاف خانه به من دست می دهد
1412 0 5

بی غباری ها گواه خاکساری های ماست / محمدعلی مجاهدی

جاده می پیچد به خود کز دشت گردی برنخاست
گردی از راه عبور رهنوردی برنخاست
 
شیهه ای، بانگ درایی، ردّپایی، ای دریغ
ناله ای حتّی ز باد هرزه گردی برنخاست
 
با صدای گریه ای گاهی سکوت شب شکست
گلخروشی ور نه از حلقوم مردی بر نخاست
 
خلوت ما را چراغ لاله ای روشن نکرد
وز دل آتش به جانی آه سردی برنخاست
 
مُردم از بی همزبانی ها کزین نامردمان
از پی همدردی ما اهل دردی برنخاست
 
بی غباری ها گواه خاکساری های ماست
سایه سان بر خاک افتادیم و گردی برنخاست
759 0

به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهد / محمدعلی مجاهدی

 

صفای اشک به دلهای بی شرر ندهند

به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهد

 

امیر قافله ی اشک چشم بیدار است

به دست هر صدفی رشته ی گهر ندهند

 

هوای چشم تو ای گل هنوز بارانی ست

چرا به مرغ گرفتار این خبر ندهند؟

 

مباد خون تو ای گل، نصیب خار مباد

به دست هر مژه ای پاره ی جگر ندهند

 

ز شرم روی تو گلها ز شاخه می ریزند

بگو که قافله را از چمن گذر ندهند

 

به دست سرو امان نامه ی تهیدستی ست

که گفته است که آزادگان ثمر ندهند؟

 

مراد اهل نظر گنج بی نیازی هاست

به عالمی نظر کیمیا اثر ندهند

 

چه جای ناله که در بارگاه استغنا

مجال آه به دلهای شعله ور ندهند

 

چو شمع رشته ی باریک عمر می سوزد

چرا مجال به «پروانه» تا سحر ندهند؟

 

2711 0 2.67

انگشتری که همســـــــــــفر گوشواره بود / محمدعلی مجاهدی


پرده اول

آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

ســـهم کبوتران حـــرم ، از حـــرامیان
بال شکسته ، زخم فزون از شماره بود

درسوگ خیمه های عطش ، زار می‌گریست
مشــــــکی کـــه در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شـــــور نینوایی یک گاهواره بود

می دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همســـــــــــفر گوشواره بود

پرده دوم

از کوچه‌های شب‌زده کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرمگاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود

پرده سوم

روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریز اغلب «قاضی شریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود!


وقتی رسید قافله کربلا به شام
آغاز برگزاری یک جشنواره بود!

 

3255 0 5

یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید / محمدعلی مجاهدی


روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من

وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من

یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید
دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من

می خواستم از یتیمی ، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من

گفتم تن زخمی اش را ، عریانی اش را بپوشم
دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من

در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من

از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است
با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من

دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است
دار الامان جهان را در دامن کوچک من

آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را
شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من
2134 0 3.33

از پی همدردی ما اهل دردی بر نخاست / محمدعلی مجاهدی

جاده می پیچد به خود کز دشت گردی بر نخاست
گردی از راه عبور رهنوردی بر نخاست

شیهه ای، بانگ درایی، ردّپایی، ای دریغ
ناله ای حتی ز باد هرزه گردی بر نخاست

با صدای گریه ای گاهی سکوت شب شکست
گلخروشی ورنه از حلقوم مردی بر نخاست

خلوت ما را چراغ لاله ای روشن نکرد
وز دل آتش به جانی آه سردی بر نخاست

مُردم از بی همزبانی ها کزین نامردمان
از پی همدردی ما اهل دردی بر نخاست

بی غباری ها گواه خاکساری های ماست
سایه سان بر خاک افتادیم و گردی بر نخاست
3115 1 4.27

بیا دلی بتکانیم و نی لبک بزنیم / محمدعلی مجاهدی

قرار بود به دل هایمان محک بزنیم
بنا نبود که بر زخم هم نمک بزنیم

همیشه بقچه ی احساس مان گره خورده است
سراغ سفره نرفتیم تا کپک بزنیم

عبور ما ز افق های سرخ، ممکن نیست
چو خون مرده اگر کم کمک شتک بزنیم

برای خاطر جالیزهای پاییزی
به هر چه هست چرا رنگ آدمک بزنیم؟

در این زمانه که تکلیف سنگ، روشن نیست
عیار آینه ها را چرا محک بزنیم؟

اگر به سینه ی ما داغ التهابی نیست
چرا به زخم دل لاله ها نمک بزنیم؟

قسم به «بیدل» و «نیما» بیا که از این پس
من و تو حرف از احساس مشترک بزنیم

به پرس و جوی بهاری که می رسد از راه
پس از نسیم، سری هم به قاصدک بزنیم

پس از ضیافت میلاد شمعدانی ها
سری به جنگل احساس آتشک بزنیم

و با شنیدن شعر سپید یاس بنفش
ورق به جُنگ غزل های شاپرک بزنیم

هنوز فال غزل های ما تماشایی است
چرا به شعر تر خواجه ناخنک بزنیم؟

غروب دهکده ی ما همیشه رویایی است
بیا دلی بتکانیم و نی لبک بزنیم
2152 1 4.8

ای مکتب تو «مفید» پرور / محمدعلی مجاهدی

اي كوي تو، كعبه ي خلايق‏
طالع ز رخ تو، صبح صادق

ای پایه منبرت فراتر
از کرسی هفت چرخ اختر

تا نام ز ماه و مهر بوده است
خاک در تو ، سپهر بوده است

گفته‏ است خرد، بس آفرينت
صد ها چو «هشام» ، خوشه چينت

گردش، ز فلك، اشاره از تو
استاد خرد، «زراره» از تو

چون «مومن طاق» از تو آموخت‏
لب بر لب هر چه مدعي دوخت

انديشه هر آنچه بود مجمل‏
بشنيد مفصل از «مفضل»

گر طالع «بختري» خجسته‏ است‏
در حلقه‏ ي درس تو نشسته ا‏ست‏

كي مكتب تو، نظير دارد؟
صدها چو «ابوبصير» دارد

تا مشعل علم، «جابر» افروخت‏
بس نكته، خرد كه از وي آموخت‏

شد شهره به دهر، مذهب تو
«حمران» و «ابان»  و مكتب تو

فاني نه،  كه جاودانه‏ ای تو
دريايي و بيكرانه‏ ای تو
...
ای مذهب تو شهید پرور
ای مکتب تو «مفید» پرور

 


2710 1 4.2

یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام ... / محمدعلی مجاهدی

آن چه از من خواستی با کاروان آورده ام
یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام

از در و دیوار عالم، فتنه می بارید و من
بی پناهان را، بدین دارالامان آورده ام

اندر این ره از جرس هم، بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدین جا، با فغان آورده ام

بس که من، منزل به منزل، در غمت نالیده ام
همرهان خویش را، چون خود، به جان آورده ام

تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان، درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ی ویرانه ی شام ار نپرسی، بهتر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام

خرمنی موی سپید و دامنی، خون جگر
پیکری بی جان و جسمی ناتوان آورده ام

دیده بودم با یتیمان، مهربانی می کنی
این یتیمان را به سوی آستان آورده ام

دیده بودم، تشنگی از دل قرارت، برده بود
از برایت دامنی، اشک روان آورده ام

تا به دشت نینوا، بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در کف خود، از برایت نقد جان آورده ام

نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم، چو مور
هدیه ای، سوی سلیمان زمان آورده ام

تا دل مهر آفرینت را نرنجانم، ز درد
گوشه ای از درد دل را، بر زبان آورده ام

هاتفی پروانه را می گفت کز این مرثیت
در فغان، اهل زمین و آسمان آورده ام
4908 0 4.4

آزاد کرد چلچله ای را که مانده بود / محمدعلی مجاهدی

همره شدند قافله اي را كه مانده بود
تا طي كنند مرحله اي را كه مانده بود

از خويش رفته اند سبكبار تا خدا
برداشتند فاصله اي را كه مانده بود

با طرح يك سوال به پاسخ رسيده اند
حل كرده اند مسأله اي را كه مانده بود

با ركعتي نگاه در آن آخرين پگاه
بدرود كرد نافله اي را كه مانده بود

در فصل آفتاب و عطش از زبان حر
نوشيد آخرين بله اي را كه مانده بود

آمد برون ز خيمه ی غربت قفس به دست
آزاد كرد چلچله اي را كه مانده بود

بي تاب و بي قرار در آن آخرين وداع
زينب گريست حوصله اي را كه مانده بود

از حلقه ی محاصره تنها عبور كرد
از هم گسيخت سلسله اي را كه مانده بود

دربند بند شامي كوفي فريب ريخت
پس لرزه هاي زلزله اي را كه مانده بود

چون بحر پرخروش، به يك موج سهمگين
در هم شكست اسكله اي را كه مانده بود

از پيش پاي قافله ی سينه سرخ ها
برداشت آخرين تله اي را كه مانده بود

دل هاي پرخروش و جرس جوش و ناله نوش
هي مي زدند قافله اي را كه مانده بود

2507 0 4.63

سرگرم شد آتش به پرستاری او/ / محمدعلی مجاهدی


آگه چو شد، از حالت بيماري او
دامن به کمر بست، پي ياري او

چون ديد، کسي بر سر بالينش نيست
سرگرم شد آتش، به پرستاري او!
2054 1 4

مي خواهم اينجا نباشي وقتي که جان مي سپارم / محمدعلی مجاهدی

اي اسب بي صاحب من! برگرد، کاري ندارم
مي خواهم اينجا نباشي وقتي که جان مي سپارم

مي داني اي اسب زخمي هنگام کوچم رسيده است
گاه وداع من و توست، ديگر مجالي ندارم

اي کاش مي داد رخصت تا در کنارش بمانم
داغم ازين بي نصيبي، از روي او شرمسارم

اي شيهه ی غربت من رو خيمه ها را خبر کن
اکنون که گودال خون را در پشت سر مي گذارم

تصوير از دود وآتش در چشم من مي نشيند
در خيمه آتش فتاده است يا من سراپا شرارم؟

منظومه ی شمسي انگار پاشيده از هم در اين دشت
يا طاق گردون شکسته است يا من برون از مدارم!

داغم ز دلواپسي ها، با اين همه بي کسي ها
آيا نبايد بسوزم؟! آيا نبايد بـبارم؟!

زينب خداحافظ تو، رفتم که از جانب تو
بر سينه ی زخمي او آلاله اي را بکارم

آن کشته را مي شناسم از عطر سيبي که دارد
مي خواهم آنجا بميرم، آنجا کنارسوارم

داغش برون از شماره ست، زخمش فزون از ستاره
آغاز کار است و دارم هفتاد را مي شمارم

او را به غربت سپردم وقتي که مي گفت: برگرد!
من هم در اين دشت حسرت خود را به او مي سپارم
2321 0 5

موساي ما، در عبور است از معبر رودخانه / محمدعلی مجاهدی

خورشيد مي تابد از دور با حالتي غمگنانه
بر خيمه هايي كه دارند از كوچ سرخي نشانه

اين قرص سرخ مدور انگار يك تشت خون است
وز سينه اش مي تراود هرم غمي جاودانه

اين جرم تار مكدر، آيينه بوده ست روزي
و امروز از آن روشنايي مانده فقط يك فسانه

توفان زردي وزيده ست بر باغ سبزي كه پيداست
بر شانه هاي كبودش زخم دو صد تازيانه

از سينه ی داغ صحرا تا آسمان قد كشيده ست
آه بلندي كه خيزد از شعله زارش زبانه

گلبانگ خورشيد امروز از حنجر ني بلند است
يا نينوا مي سرايد شعر بلند زمانه؟

طومار داغي بزرگ است اين جاده ی پيچ در پيچ
با رد پايي كه دارد از كارواني نشانه

اين كاروان را برانيد منزل به منزل در اين راه
با رقص جمازه هاتان، با بانگ چنگ و چغانه

رهزن تر از هر حرامي! كوفي تر از هر چه شامي!
عامي تر از هر چه عامي! وزجهل خود شادمانه!

تختي كه طعم ستم را چون شهد نابي چشيده ست
يا لانه ی عنكبوت است يا طعمه ی موريانه

اين موج هاي كف آلود، فرعونيان را حريف اند
موساي ما، در عبور است از معبر رودخانه

بر قامت صبر زينب شولاي غم ها چه كوتاست!
گويي دو ركعت نياز است در پيشگاه يگانه

او هر چه ديده است زيباست در اين مسير خطرخيز
آيينه اش حيرت افزاست اين جلوه ی بي نشانه

همرنگ تو كس نديده ست اي جاري كوثر تو
آبي ولي آسماني، دريا ولي بي كرانه

حتي نسيم سبك سير از تو سبكبال تر نيست
بار غم عالمي را، داري ولي روي شانه

با آن كه دور از حبيبي، سرشار از عطر سيبي
سيبي كه دلشوره هايت گيرد برايش بهانه

در كوچه هاي مدينه، عطر حضور تو جاري ست
اي در بقيع خيالم درد تو کرد آشيانه

در برگ ريز محبت، تنها درخت تو گل كرد
آنك بهار است در راه با دامني از جوانه
 
698 0

هنوز چشم تو حرفی برای گفتن داشت / محمدعلی مجاهدی

شبی که زلف تو قصد قصیده گفتن داشت
دلم هوای غزل گفتن و شنفتن داشت

به موج موج نگاهت شکوه دریا بود
هنوز چشم تو حرفی برای گفتن داشت

ستاره بود و تو بودی، من و شب مهتاب
ولی چه سود که بختم خیال خفتن داشت

چه پرسی از دل تنگم که غنچه ی تصویر
همیشه در دل خود حسرت شکفتن داشت

به نیم ناله دلم بزم اشک را برچید
شبی که گوهری من مجال سفتن داشت

هزار آینه دادم به دست اشک، ولی
شبی که روی خود از من سر نهفتن داشت

2218 0 5

آن ناله بلند است که پر داشته باشد / محمدعلی مجاهدی

چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد

یک دم نشود آینه از روی تو غافل
ترسم که به حُسن تو نظر داشته باشد

از زلف سیاه تو امید فرجی نیست
این شب که شنیده است سحر داشته باشد؟

آفاق جهان در نظرش وادی طور است
رندی که دل از غیر تو برداشته باشد

من بنده ی آن دل که در این قحط محبت
نالد به طریقی که اثر داشته باشد

بر پرده ی نی ناله ی عشّاق نوشته است:
آن ناله بلند است که پر داشته باشد

دامان دلی گیر که چون لاله به هر دور
جامی به کف از خون جگر داشته باشد

تا منزل خورشید فقط یک مژه راه است
گر شبنم ما شوق سفر داشته باشد

بگذار به یکتایی خود شهره بماند
حیف است ز یوسف که پسر داشته باشد

جز خون جگر روزیِ روز و شب او نیست
این عاقبتِ آن که هنر داشته باشد

ز آلودگی ما عجبی نیست که دریا
تر دامنی از دامن تر داشته باشد
3049 0 4.5

چشمت مزاحمی است که گاهی مُراحم است / محمدعلی مجاهدی

چشمت مزاحمی است که گاهی مُراحم است
خشمت، وجود خارجی ابن ملجم است

زلف تو مومن است و یا از دیار کفر
یا زاده ای ختاست؟ خداوند عالم است

گفتی که: شعر چشم مرا آذری بخوان
این قند پارسی است، چه جای مترجم است

دل را مخوان به حلقه ی اصحاب اعتکاف
کاین دلشده به حلقه ی زلف تو مُحرِم است

بر سر درِ بنای شهادت نوشته اند:
هر مَحرمی که خال تو را خواست مجرم است

در کار ما جفا مبر از حد که گفته اند:
قدری وفا برای دل خسته لازم است

در نامه ات، گناه فراوان نوشته اند
عاشق کشی، فقط یکی از آن جرائم است

گاهی که خنده می کنی از راه لطف نیست
از باب صاف کردن ردّ مظالم است

جایی که سِیر آینه هایت جمالی اند
ما را چه احتیاج به سیر عوالم است؟

امشب بیا سراغ عزاداری دلم
یک دسته اشک، سینه زن این مراسم است
2211 2 4.2

دلم از شب نشینی های زلفت دیر می آید / محمدعلی مجاهدی

دلم از شب نشینی های زلفت دیر می آید

مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر می آید

غزل گل می کند در من اگر آیینه ام باشی

که طوطی در سخن از دیدن تصویر می آید

به بوی آن که جای من ز دامانت در آویزد

برون از تربت من خار دامنگیر می آید

ملول از عقل بی پیرم که سرمستی نمی داند

من و عشقی که از او کار صدها پیر می آید

به دور از نام و از ننگم، جدا از هر چه نیرنگم

مرید پیر یکرنگم که بی تزویر می آید

جنون هنگامه ای در این حوالی عشق می کارد

که از هر سو صدای شیون زنجیر می آید

سکوت تلخ نخلستان غریبی تازه می جوید

که امشب بر ملاقات علی شمشیر می آید

به هر ویرانه ای فانوس اشکی می کند روشن

که بزم با صفایی این چنین کم گیر می آید

به ذهن کوچه های کوفه گرد مرگ می پاشد

طنین گامهای او که بس دلگیر می آید

خروشیدم که در این شهر آیا اهل دردی نیست؟

که دیدم کودکی با کاسه ای از شیر می آید

رسد روزی که خواب ناز بتها را برآشوبد

که ابراهیم ما با نعره ی تکبیر، می آید

4433 1 4.62

نفس کافر کیش من گبر است، نصرانیش کن / محمدعلی مجاهدی

آبی چشمان من ابری است، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام، طوفانیش کن

عشق من! بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن

خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن

طبع من خفته است در فصلی که فصل رویش است
خوب من! بیدار از خواب زمستانیش کن

در دلم شور دو بیتی های «بابا» مانده است
با قلندر مشربی، مشتاق عریانیش کن

تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله است
نفس کافر کیش من گبر است، نصرانیش کن

تا خدایی یک قدم مانده است، ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل، قربانیش کن

گر چه در سودای سامانی سر پروانه نیست
قطره تا دریا شود «عمّان سامانیش» کن
2020 0 4.8

بزم ما از چلچراغ اشک، روشن می شود / محمدعلی مجاهدی

با رُخش آسوده از گل، دیده ی من می شود
هر که با جان آشنا شد فارغ از تن می شود

دامنم را قطره های اشک، دریا کرده است
خوشه چین بر روی هم ریزند، خرمن می شود

نور مهر و ماه را در محفل ما راه نیست
بزم ما از چلچراغ اشک، روشن می شود

آه بی دردان کجا و عرشْ سیری ها کجا؟
باده را ساقی چو ریزد، مرد افکن می شود

بس که بر من می زند تیر نگاه از چشم مست
پیرهن گر بر تنم پوشند، جوشن می شود

نیست در دل شوق گلگشت چمن «پروانه» را
آشنای روی او فارغ ز گلشن می شود

داغ عشقِ آتشینِ آن پری بعد از وفات
در لباس لاله، شمع تربت من می شود
1803 0

از عشق، بلای ناگهانی تر نیست! / محمدعلی مجاهدی

شهری ز قمِ تو، جمکرانی تر نیست
وز شهرت شهر تو، جهانی تر نیست

آبی است اگر چه رنگ دریا اما
از خاک ره تو آسمانی تر نیست

عالم همه دلباخته ی توست ولی
از فاطمه صاحب الزمانی تر نیست

گر تیر به چشم دشمنان خواهی زد
از قدّ خمیده ام کمانی تر نیست*

نالید جرس که: مرد راهی گر هست
از کودک اشک، کاروانی تر نیست

ما با رصد ستاره ها فهمیدیم
کز دامن چشم، کهکشانی تر نیست

پاییزترین فصول را سنجیدیم
از فصل جدایی ات خزانی تر نیست

عشق است و عروج تا به اوج ملکوت
وز عقل من و تو نردبانی تر نیست

از سنگ بنای عشق در عالم خاک
دیرینه تری و باستانی تر نیست

ماناست اگرچه نقش ارژنگ ولی
از کِلک بدیع عشق، مانی تر نیست

سُکر غزل مرا اگر دریابی
دانی که از این باده مغانی تر نیست

این مصرع «پروانه» مرا کشت که گفت:
از عشق، بلای ناگهانی تر نیست!

 


*قد خمیده ی ما، سهلت نماید اما/ بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد(حافظ)
3375 1 5

تنها شده ام برگرد، برگرد که می میرم / محمدعلی مجاهدی

با فطرت طوفان زاد، عمری است زمین گیرم
زنجیریِ دربندم، هم شیون زنجیرم

دریای عطش جوشم، فریادم و خاموشم
من تشنه ی سیرابم، من گرْسِنه ی سیرم

ابرم که نمی بارم بر جان عطش خیزم
برقم که نمی خندم بر خرمن دلگیرم

در هق هق من گل کرد بغضی که فرو خوردم
در حنجره ام پیچید نیلوفر شبگیرم

گل کردن من افسوس در موسم پاییزی است
در رفتن خود زودم، در آمدنم دیرم

ارژنگ من ای مانی، سرگرم گل افشانی است
آهنگ تپش دارد نبض گل تصویرم

در آینه ی هر نقش چشمی است که می خندد
حسی جریان دارد در ذهن تصاویرم

در رگ رگ برگ من پاییزترین فصل است
یک رود طلا جاری است در خاطر اکسیرم

اندیشه ی رنگین است صیدم که نگارین است
طاووس پر افشاند در سایه ی نخجیرم

در جنگل رویاها غربتکده ای متروک
افسانه ی دور از ذهن، همرنگ اساطیرم

در ترکش من تیری است از تیره ی «آرش» ها
ای کاش نمی بستند بازوی کمانگیرم

دشمن ز مصاف من بگذار که بگریزد
داند که دو دم دارد در معرکه، شمشیرم

نستوهم و الوندم، همزاد دماوندم
پایی نرسد هرگز بر قله ی پامیرم

ای چنگی پیر شهر! بر چنگ دلم چنگی
کز پرده برون افتد آهنگ بم و زیرم

ا ی خفته به ره برخیز وَز تار خیال انگیز
آتش به دل من ریز تا مرگ تو نپذیرم

شیرازه ی تار من دیری است که بگسسته است
یک شهر سیه پوش است در سوک مزامیرم

گلدسته ی شهر من عمری است که در خواب است
وقت است که برخیزد از نعره ی تکبیرم

ای کاش به دلها بود داغی که به پیشانی است
دلبسته ی یکرنگی، دلخسته ی تزویرم

ای عشق غزل پرورد، ای وحشی صحراگرد
تنها شده ام برگرد، برگرد که می میرم
1799 0 4.67

راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد / محمدعلی مجاهدی

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد

گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار بگذرد

بگذشت از کنار من آن سان که بوی گل
دامن کشان ز ساحت گلزار بگذرد

در باغ گل نمی نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد

گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد

غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد

دردا که بی فروغ دل آرای روی دوست
هر روز ما به رنگ شب تار بگذرد

سرشار از تجلّی یارند لحظه ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد

ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟

در طور دل به نور تجلّی نوشته اند:
زین جلوه زار کوکبه ی یار بگذرد

اینجا کسی به فیض تماشا نمی رسد
تا خود چه ها به طالب دیدار بگذرد

گر در ولای آل علی صرف می شود
از خیر عمر بگذر و بگذار بگذرد

ای کاش این دو روزه ی باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمه ی اطهار بگذرد

امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیشتر که کار وی از کار بگذرد
2625 1 5

صفای اشک به دل های بی شرر ندهند / محمدعلی مجاهدی

صفای اشک به دل های بی شرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند

امیر قافله ی اشک، چشم بیدار است
به دست هر صدفی رشته ی گهر ندهند

هوای چشم تو ای گل، هنوز بارانی است
چرا به مرغ گرفتار، این خبر ندهند؟

مباد خون تو ای گل نصیب خار، مباد
به دست هر مژه ای پاره ی جگر ندهند

کبوتران نگاهت که قاصدان دلند
مجال جلوه به مرغان نامه بر ندهند

اگر به پیک نگاه تو آشنا گردند
به مرغ نامه بر این قدر بال و پر ندهند

ز شرم روی تو گل ها ز شاخه می ریزند
بگو که قافله را از چمن، گذر ندهند

به دست سرو، امان نامه ی تهیدستی است
که گفته است که آزادگان ثمر ندهند؟

مراد اهل نظر گنج بی نیازی هاست
به عالمی نظر کیمیا اثر ندهند

مرید اهل نظر شو که از بلندی طبع
بهای جام سفالین به جام زر ندهند

چه جای ناله که در بارگاه استغنا
مجال آه به دل های شعله ور ندهند

حباب گفت به گوهر: چرا کلاه مرا
به رسم هدیه به شاهان تاجور ندهند؟

جواب داد که: دریادلان موج شکار
عنان به دست تهی مغز بی هنر ندهند

چو شمع رشته ی باریک عمر می سوزد
چرا مجال به پروانه تا سحر ندهند؟
2001 0 5

افروختن و سوختن و آب شدن را / محمدعلی مجاهدی

آموختم از دل ره بی تاب شدن را
با درد به سر بردن و خوناب شدن را

من از دل و دل از شکن زلف تو آموخت
اسرار پریشانی و بی تاب شدن را

هر گل که دمید از گل رخسار تو آموخت
بشکفتن و خندیدن و شاداب شدن را

ای گل به تو آموخت نیازی که مرا بود
از چشمه ی ناز این همه سیراب شدن را

بگذار بپرسیم در این دامن شب ها
از ماه رخت شیوه ی مهتاب شدن را

باید ز تو پرسید که سرچشمه ی نوری
رسم و ره خورشید جهانْتاب شدن را

بس خون جگر خوردم و آموختم از شمع
افروختن و سوختن و آب شدن را

گفتیم به دریا که سکون از تو چه می خواست
جوشید و خروشید که: مرداب شدن را!
2025 0 2

باز است راه باور و حاشا، به نقطه چین / محمدعلی مجاهدی

از هر طرف گره زده خود را به نقطه چین
بی نقطه ای، که برده مرا تا به نقطه چین

حیرت، گشوده بال و به همراه می برد
آیینه را ز شهر تماشا به نقطه چین

ای خضر ره شناس! مدد کن که می رسد
این جاده ها سپیده ی فردا به نقطه چین

ایمان و کفر، هر دو به یک نقطه می رسند
باز است راه باور و حاشا، به نقطه چین

در انتهای راهم و آغاز می شود
از هر طرف ادامه ی مولا به نقطه چین

هر قدر می رویم به جایی نمی رسیم
باید سپرد فاصله ها را به نقطه چین

در نام تو، نهفته چه رازی؟ که می برد
ما را به سیر عالم بالا به نقطه چین

بی انتهاترینی و هرگز نمی رسیم
در امتداد راه تو الاّ به نقطه چین

ما نیز می رسیم به دنبال قطره ها
یک روز در ادامه ی دریا به نقطه چین
1739 0 4

همره خویش نبرده است تنش را این بار / محمدعلی مجاهدی

وانهاده است به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبرده است تنش را این بار

تا ز مرز خودی خود گذرد، تجربه کرد
پا نهادن به سر خویشتنش را این بار

زین سپس خلوت او معبد ابراهیمی است
که شکسته است بت ما و منش را این بار

آنقَدر رفته در این مرحله از خویش که من
خوانده ام فاتحه ی آمدنش را این بار

مثل یک موج در آغوش خطر حس می کرد
لحظه ی آبی دریا شدنش را این بار

تا از او گَرد تعلق نشود دامنگیر
همه دیدند به دریا زدنش را این بار

دل من چشم تو روشن که نسیم آورده است
بویی از رایحه ی پیرهنش را این بار

سینه سرخان مهاجر که روایت کردند
بال در بالِ مَلَک پر زدنش را این بار:

دیده بودند به تشییع شقایق هامان
بر سر دست ملایک، بدنش را این بار

بی نشانی است نشانی که ز ما می ماند
می سپاریم به خاطر، سخنش را این بار
1663 0 5

در میان خانه، صاحبخانه را گم کرده ام / محمدعلی مجاهدی

امشب از مستی ره میخانه را گم کرده ام
آنقدر مستم که راه خانه را گم کرده ام!

در طواف کعبه می جویم خدا را ای دریغ
در میان خانه، صاحبخانه را گم کرده ام

دست و پای خویش را گم کرده ام از شوق دوست
در کنار یارم و جانانه را گم کرده ام

خال او گم شد میان خرمن گیسوی او
دام را می بینم اما دانه را گم کرده ام

گفت: از زلف پریشانم چه می خواهی؟ بگو
گفتمش: اینجا دل دیوانه را گم کرده ام

شمع را گفتم که: این سان سوختن از بهر چیست؟
گفت: می سوزم چرا «پروانه» را گم کرده ام!
4357 0 4.44